| |
وب : | |
پیام : | |
2+2=: | |
(Refresh) |
– هورااااا بالاخره از شر امتحانا خلاص شدیم.
به ویدا که با خوشحالی بالا پایین می پرید نگاه کردم و خندیدم:« دختره گنده خجالت بکش با این سنت عین این دبیرستانی ها رفتار می کنی.»
– خب خوشحالم.
– منم خوشحالم اما مثل تو عین کانگورو بالا پایین نمی پرم.
– از بس که بی ذوقی.
دُرسا درحالی که کوله مشکی اش را روی شانه اش جا به جا می کرد با اعتراض گفت:« باز شماها شروع کردین بسه تو روخدا.»
ویدا دوباره جبغ کشید و گفت:« بیاین بریم پاتوق.»
سریع کولمو برداشتم و درحالی که از روی نیمکت بلند می شدم گفتم:« من عمرا با تو جایی بیام باز دوباره می خوای آبرومو ببری هنوز دفعه ی قبلی که رفته بودیم پاتوق یادمه داشتم از خجالت می مردم.»
ویدا بازومو گرفت و مانع رفتنم شد:« بشین بینیم بابا…تقصیر خود پسره بود می خواست سر به سرم نذاره.»
– اون بدبخت که چیزی نگفته بود.
– نگفته بود؟ درسا نگفته بود؟ پررو از کنارم رد شد و گفت من هوس شیر برنج کردم.
سعی کردم جلو خنده ام را بگیرم:« آخه رنگ پوستت خیلی سفیده اون طفلک هم یاد شیر برنج افتاد.»
ویدا با عصبانیت گفت:« هر چه قدر هم سفید باشه اون حق نداشت همچین چیزی بگه. به نظر من که حقش بود شیشه ی دوغ رو روش خالی کنم.»
درسا با خنده گفت:« خب حالا فراموشش کن بیاین بریم جشن بگیریم.»
ساخته شده با نرم افزار : پی دی اف